چشمهام را بسته بودم. ترومایِ بیپدر دستهاش را محکم فشار داده بود به گلویم. گلویم شور شده بود. نوکِ بینیم تیر کشیده بود و خون پاشیده بود کفِ اتاق. خالییم، مثلِ خالی بودن اتاقِ نورانی و سفید و لاینتهایِ خوابهای تکراریم توی شیشسالگی و پانزدهسال بعدترش. خالیم و دراز به دراز افتادهم کفِ اتاق. خلا محض و مزخرف، تمام آنچه است که میبینم. اتاقی سفید. سفیدِ سفید، مثلِ برفِ دستنخوردهی دشت. بیدارم و کابوس میبینم. نبودنها را دیدهم، پیرشدنها را، خونهای کفِ آسفالت، فروغِ از دسترفتهی چشمها، دردِ و خونریزیِ بیپایانِ رگی پاره و تعفنِ نگاهِ آدمی را دیدهام. بیدارم و کابوس میبینم. توی سرم کلمهای نمانده، سالهاست از زخمی دردمندم که ردِّ جراحتش را هرگز نیافتم.
ترومایِ کثیف، دست میگذارد روی چشمهایم. حالا دیگر تاریکیِ محض است و بویِ خون.
درباره این سایت