.



.

روزهای زیادی به این فکر کردم که چرا خالق متعال من رو یک درختِ بیدِ مجنون موی‌افشان و ریشه‌درخاک نیافرید؟ یا یه گوزنِ شمالیِ غیراهلی‌شده‌ی منزوی توی سرمایِ اسکاندیناوی؟ یا یه اسبِ وحشی با موهای قهوه‌ای-قرمز، که کیلومترها می‌دوه و خودش ایده‌ای نداره که تا چه اندازه رهاست؟

خالقِ متعال، باید با هر کدوم از ماها مباحثه‌ی طولانی‌ای داشته باشه، بدون شک.


.

در وضعیتِ مشکلِ‌ریشه‌ای‌وعمیق‌پیداکردن‌باضرورتِ‌چیزی‌نوشتن‌ به‌ سرمی‌برم. شاید هم در وضعیتِ‌ مشکلِ‌ریشه‌ای‌و‌عمیق‌پیداکردن‌باضرورت-اینجا- چیزی‌نوشتن به سر می‌برم. [شاید چون اینجا هم دیگه حسِ خونه نمیده بهم. خودم باعثش شدم، انی وِی.]


 پوستِ شیرِ ابی را گوش می‌دادیم. برای تمامِ شب‌هایی که بیدار بودیم و فکر می‌کردیم و فکر می‌کردیم. به تک‌تکِ آدم‌های آمده و نیامده‌ی زندگی‌هامان. به آدم‌هایی که مدعیِ دوست‌ داشتنمان بودند، به آدم‌هایی که دوستمان داشتند و نمی‌دانستیم، به آدم‌هایی که در گذرِ روزها گم شدند، به آدم‌هایی که پاییز رفتند و برگشتنشان را کسی ندید، به چشمانِ درشتی که برای همیشه بسته شد، بدونِ اینکه برای آخرین بار قطره‌های زلالِ اشک‌های همیشگی‌اش را از نگاهمان پنهان کند. گوش می‌دادیم و با بغض‌هامان گلاویز می‌شدیم و با خودمان حرف می‌زدیم. شاملو جایی می‌گوید که با خود حرف زدن آغازِ جنون است، یک جنونِ مقدس.» ما مجنونیم و شک داریم به تقدسِ جنونی که دوستش داریم. ما به تنهایی خود خو گرفته‌ایم.زبانِ ما را کسی بلد نمی‌شود و معتادِ این حجمِ خالی پرنشدنی بودن، تمامِ ما شده است. پوستِ شیر ابی را گوش می‌دادیم به یادِ قلبی که قلبِ پرنده بود و حالا دیگر نبود.


.

من از این هشدارهایِ زردِ خطر برق‌گرفتگی بدم میاد. از چاله‌چوله‌های خیابون بدم میاد.از تالار ابن‌سینا و دانشکده‌ی پزشکی بدم میاد. از عکس‌‌های امام موسی صدر بدم میاد. من رفته بودم که یادم بیافته چطور حرف می‌زدم. چطور بحث می‌کردم. چطور به آدمایی که زبونِ هم رو بلد نبودیم، گوش می‌دادم. من حالم گرفته بود و می‌خواستم حال گرفتگی‌م رو برطرف کنم ولی حالا حال‌گرفته‌ای هستم که بدش میاد. من از دوساعت قبلش با خودم کلنجار رفته بودم که خودم رو  راضی کنم که رنگِ شاد بپوشم و خطِ چشم بکشم، مثلِ وقت‌هایی که حالم خوبه. من از عکاسِ مراسم بدم میاد. از سنگینیِ نگاهش که تا دمِ در خروج دنبالم می‌کرد، از لنزِ دوربینش که خدا-بار گرفت سمتم و یادم آورد که بین جمعِ خواهر/برادرهای اینجا، عینهو وصله‌ی ناجورم. من از وصله‌ی ناجور بودن توی بعضی جاها، بدم میاد. از زندوکیلی بدم میاد که "رفته" رو خوند. از سیگاری که تو جیبم لِه شده، بدم میاد. از بن‌بستِ امین، بدم میاد. از چادریایی که دمِ ادویه‌فروشی جلوم رو گرفتن  و گفتن خانوم حجابت کجاست، و من به خاطر آلرژی عطسه‌م گرفت و فقط تونستم سرعت قدم‌هام رو بیشتر کنم، بدم میاد. از گرجستان، روسیه و ژنتیک بدم میاد. از چش‌آبیا بدم میاد. از عمله‌های انقلاب بدم میاد. از آقای مسئول سرویس‌های دانشگاه که همش در حالِ داد و هواره، بدم میاد. از راننده‌ی اسنپِ ترسناک که آیینه رو تنظیم میکنه و میگه از بوی ادکلنت خوشم میاد، بدم میاد. من از آدمایی که بهت زُل میزنن، از دویست-شیش‌های آلبالویی، از اسپرسوهای آقا ایرج بدم میاد. من از ترکیب کِرِم و یشمی بدم میاد. از دندون‌پزشکی و مزه‌ی سرب بدم میاد. من از طرفدارهای امام موسی صدر بدم میاد. من از بلندگوهایی که یهویی صدایِ اذان پخش می‌کنن، بدم میاد. من از اینکه پاییز تموم  میشه، بدم میاد. از اینکه شبِ یلدا خونه نیستم بدم میاد. من از "آره خوب، تو فمنیستی!"هاتون بدم میاد. من از صدای خنده‌های مشخصاً فیک، بدم میاد. من از هوای بلاتکلیفِ این روزا بدم میاد. من از یخ زدنِ نوک انگشت‌هام و عرقِ سردی که نشسته روی پیشونی‌م بدم میاد. من از اصولگراها و اصلاح‌طلب‌ها، چپیا و راستیا، بالایی‌آ و پایینی‌آ، از همه بدم میاد. من از لباس‌شخصیای تو دانشگاه، بدم میاد. از ‌ها بدم میاد. من فقط دلم خواسته بود دوباره بشینم روی صندلیای زهواردر رفته‌ی توسعه‌فرهنگی و دل بدم به کار. من از "تو که دل نداری" هاتون بدم میاد. من از شوخیاتون بدم میاد، از جدیاتونم بدم میاد. از دعوت کردنم به پارتیِ تولدتون بدم میاد. از دروغ و راستتون بدم میاد. من از The handmaid"s tale  بدم میاد. از لاکچری‌بازی‌هاتون بدم میاد. از صدای بوق ماشینا بدم میاد. از این همه تناقض توی این مملکت که ناخواسته به ما هم تزریق شده، بدم میاد. از اینکه بگم که از چیزی بدم میاد هم، بدم میاد.


زندگی ایده‌آلِ من در چندسال آینده؟

پیدا کردنِ یه جای دور. لذت بردن از مسیر. گم شدن توی علاقه‌ها. زندگی کردن توی مِه، تخیّل و ایجاد کردن. تموم کردنِ حماقت‌ها، من احمقم‌ها. تموم کردنِ وابستگی‌ها. عاشق بودنِ کائنات. دوست بودن با آدم‌ها. خندیدن به واژه‌ی پیروزی» . خندیدن به واژه‌ی شکست». حذف کردنِ موفقیت‌های ساده‌ی بیرونی و جایگذاری خوشبختی و رضایت درونی. دانستن. تفکّر کردن. پیداکردنِ مفهوم شخصیِ زمان. پیدا کردن یه جای دور. پیدا کردنِ یه جای خیلی خیلی دور.»

این کلمات را سپتامبر ۲۰۱۵ جایی نوشته‌ام.  وقتی که هفده‌ساله بوده‌م و کنکوری و ایستاده روی نقطه‌ی فقط کمی جلوتر از ابتدای تمامِ بحران‌ها و چالش‌های اگزیستانسیالیستی که تجربه کرده‌م. کسی به من گفته بود قرار است انقدر تاریک و سخت باشد؟ نه، مطلقاً نه. اصلاً کسی می‌توانست نشانم دهد که چقدر سخت است؟ قاعدتاً نه. حالا ولی، دیدن این کلمه‌ها حالم را بهتر می‌کند. خیلی خیلی بهتر. حالا ایستاده در جای نامطمئنی از بیست‌سالگی، دلم گرم می‌شود که گرچه جسممان خسته بود و روحمان زخمی و لِه، گرچه حسابِ سختی‌هایی را که قرار بود به خودمان بدهیم و بی‌رحمی‌هایی را که قرار بود نظاره‌گر باشیم، نداشتیم اما راه، همانی است که خواسته بودیم. حالا فقط، قدری تلخ‌تر شده‌ایم و واقعی‌تر دنبال آن جای خیلی‌ خیلی دورِ عزیز، می‌گردیم.


مثلِ برگ‌های پاییز شدم. شکننده، با سرگذشتی که هیچ‌کس نفهمید. ساعت پنج و نیم صبح بود که بارون شروع کرد به باریدن. یعنی دقیقا وقتی که زدم بیرون. از شدت سر درد خوابم نبرده بود و تا اون ساعت مثلِ اجلِ معلق راه رفته بودم و سعی می‌کردم سوک بودن صدای قربانی رو ایگنور کنم. دردش چیه این مرد؟ یعنی دردش از دردی که ما رو تا صبح بیدار نگه می‌داشت دردتره؟ مایی که خسته‌‌ایم و به دیگران تکست می‌دیم که می‌خوام هزار سال بخوابم.»؟ یا از درد اون دختره که میبینمش هر روز، که کلاه‌ِ هودی‌ش رو میکشه تا نوک دماغش و هزارهزار متر رو هندزفری به گوش راه میره و بازم به نتیجه‌ای نمیرسه. گاهی وقت‌ها بهش فکر می‌کنم. انگار که دردِ من، دیگه فقط دردِ خودم نیست. دردِ همه‌ست. دردِ پای هم دانشگاهی‌ه که شکسته. دردِ اون پسربچه‌ای بود که سر چهارراه، از شیشه‌ی اتوبوس دیدمش که شیشه‌پاک‌کن دستش بود و لباساش پاره بود. دردِ دلِ شکسته‌ی دوستم‌ه. دردِ تنهایی‌‌ای‌ه که توی لبخندِ آقای گلفروشِ امیرآباد هست. دردِ غربتِ اون آقای دستفروش بود که لباس کوردی تنش بود و بقیه با تعجب نگاهش می‌کردن. دردِ باباست که بهت می‌گه این روزها خیلی میره کوهنوردی، چون فقط کوه‌رفتن‌ه که داغِ از دست دادنِ رفیق چهل‌ساله‌ش رو تسکین میده. دردِ از دست دادنِ رفیقِ چهل‌ساله‌ای‌ه که یادآور ازدست دادنِ چهارتا دوست، چهارتا برادر توی فقط یک دونه از بمباران‌های اون سال‌هاست. دردِ آوارگیِ اونی که هر صبح که از سمتِ کشاورز میرم سمتِ دانشگاه، خوابیده روی صندلیِ بلوار و از سرما جمع شده توی خودش. دردِ یکی از این ورودی‌هاست که هرشب میشینه پشت ساختمونشون و یا گریه می‌کنه، یا سیگار میکشه. گاهی بهش فکر می‌کنم که کاش غصه‌های دنیا نمی‌اومد و روی قلبِ من نمی‌نشست. مثلِ این‌که قلبم یه مغناطیس داشته باشه و غم‌های توی کوچه و خیابون رو بکشه سمتِ خودش. اگر اینطور نبود اون‌وقت برای راه رفتن توی دنیای زیبای تو هم وقت داشتم. برای بازی‌بازی کردن و آدما رو راه دادن به این سمتِ دیوار، وقت داشتم. اون موقع، دل داشتم برای نامهربونی کردن و نامهربونی دیدن، برای قطع نخاع کردنِ قورباغه‌ها، برای سلاخی کردنِ کبوترا، برای حل کردنِ تمرینای تی‌ای ای که هیچ وقت ندیدم، برای خوندنِ درس‌ها و برای نازِ استادهام رو کشیدن، رَمَق داشتم برای همه‌ی این‌ها. برای مثلِ کوه وایسادن و جنگیدنِ با چیزای غلط این دنیا. برای کتک‌کاری لفظی با هم‌کلاسی‌ِ انتلکت‌نمایی که سرش توی حقوق بشره و سرِ کلاس درس، جنسِ زن رو تحقیر می‌کنه. ساعتِ پنج و نیم صبحه، موهام خیس‌ه و دوتا مسکن خوردم که حالم رو بهتر کنه. میزنم بیرون و سوز میپیچه به وجودم. توی گوشام صدای علیرضا قربانی‌ه که میخونه: در دستِ این خمارِ غمم، هیچ چاره نیست.». منم همینطور آقای قربانی. ولی حداقل تو میتونی داد بزنی این رو، تو میتونی کلمه‌های این درد رو ادا کنی، میتونی همراهِ سوز سرمایی شی که میشینه به جانِ آدم و مچاله میکنه‌ش. میتونی اشکی شی که هیچ‌کس قرار نیست ببینه و بشینی روی گونه‌های یخ‌زده. من اینجا ولی، دردم دیگه فقط دردِ خودم نیست.


استاد درس ه‌شناسیِ این ترم، پنج نمرە‌ی درس را اختصاص داده به کار عملی. اینطور که باید آخرِکار کلکسیونی از اتِ فیکس‌شده تحویل بدهیم.  ظرف شیشه‌ایم پر‌شده از ات جورواجور. با اینکه نامِ علمی حتی بیشتر از نصفشان را نمی‌دانم امّا در همین مدت کوتاهِ هم‌زیستیِ ناخواسته‌ای که من بهشان تحمیل کرده‌م، بە هم عادت کرده‌ایم. حالا من دلم نمی‌آید در تنشان سنجاق فرو کنم و لیبل‌زده بگذارمشان توی جعبه و آن‌ها هم لابد کم‌تر از قبل بهم فوش می‌دهند. دیشب که درِ ظرف شیشه‌ای را باز کردە‌م پروانه‌ی زیبایِ نارنجی-مشکی پرید بیرون و قریب به بیست دقیقه دیوانه‌وار دورِ مهتابیِ اتاق  چرخید و خودش را کوبید به سقف. من ایستاده بودم و نگاهش می‌کردم، تمامِ مدت. او خودش را می‌چسپاند به داغی لامپ و من نگاهش می‌کردم. بخشِ درام- پرداز مغزم اما زمانی شروع به فعالیت کرد که پروانه‌ی زیبایِ نارنجی-مشکی بعد از حرکاتِ جنون‌آمیزش، یک‌راست رفت و نشست روی یکی از آفتابگردان‌‌های‌ِ درشتِ پرده‌ی اتاقم و آرام گرفت. آرام گرفت و دیگر تکان نخورد. انگار که خودش را گول بزند. هم‌زمان هم یادِ بی‌رحمیِ بشر افتادم، هم یادِ شباهتِ عجیب تمامی ارکانِ جهان آفرینش در زمینه‌ی بی‌پناهی و مفلوک بودن به هم دیگر و  هم نیم‌نگاهی به گرمایش جهانی داشتم.

آه پروانه‌ی مفلوک.کاش استادمان قبل از تعیین تکلیف از جمعِ سی و خورده‌ایمان می‌پرسید که چند نفر می‌خواهند در آینده تاکسونومی کار کنند، چند نفر می‌خواهند در همین رشته ادامه‌ تحصیل بدهند و اصلاً چند نفر قصد ادامه تحصیل دارند؟ افسوس که در این دانشکده هیچ‌کس به فکرِ پروانه‌های جدامانده از خانه و کاشانه نیست.


روزهای زیادی به این فکر کردم که چرا خالق متعال من رو یک درختِ بیدِ مجنون موی‌افشان و ریشه‌درخاک نیافرید؟ یا یه گوزنِ شمالیِ غیراهلی‌شده‌ی منزوی توی سرمایِ اسکاندیناوی؟ یا یه اسبِ وحشی با موهای قهوه‌ای-قرمز، که کیلومترها می‌دوه و خودش ایده‌ای نداره که تا چه اندازه رهاست؟

خالقِ متعال، باید با هر کدوم از ماها مباحثه‌ی طولانی‌ای داشته باشه، بدون شک.


جریانِ زندگیِ این روزهام شبیهِ  امشبه. که گزارش‌کارِ ده صفحه‌ای رو مینویسم و میفرستم برای م. و بهش میگم فرمتش باید اینطوری باشه. ته‌مونده‌ی اورتینکام رو تایپ می‌کنم توی چنلِ خصوصی‌م توی تلگرام. نمی‌دونم چرا امّا انگاری واقعاً جواب میده این‌کار. این اواخر ذهنم درگیرِ آدمی بوده همش و به این نتیجه رسیدم که واقعا قریب به هشتاد درصدِ رفتارهای آدم‌ها رو درک نمی‌کنم. meh. قبل‌ترها این ویژگی‌م که درآن واحد حجم زیادی فکر و ایده هجوم می‌آوردن به ذهنم اذیتم می‌کرد، یک‌جورِ خاصِ بیش‌فعالی ذهنی که می‌تونست از سرِ کلاس‌هام برم داره و پرتم کنه توی یک سیاره‌ی دورِ ناشناخته. امّا، الآن این ویژگی‌م رو دوست دارم و دارم باهاش به تعادل می‌رسم، هرچند که می‌دونم همین ویژگی برای بقیه تبدیلم کرده به ویردوی معروف، دوستش دارم چون حتی به اندازه‌ی ذرّه‌ای بهم کمک می‌کنه ذوب نشم توی اجتماع. سری زدم به آهنگ‌های قدیمی و چشمم خورد به آهنگ‌های Tom odell. چقدر یه مدت قفل بودم روی آهنگاش، انگار که تصویرهاش آشنا بودن، آشنای آشنا. گاهی وقت‌ها آهنگ‌ها انگار تیکه‌ای از ما رو توی خودشون نگه‌داشتن که بالاخره بهمون برش می‌گردونن. حالا من نشستم کفِ اتاق و از شدت سرما پتو رو پیچیدم دورِ خودم. لپ تاب جلوم بازه و دارم دنبالِ اطلاعات به دردبخوری در مورد یکی از ژن‌های دخیل در افسردگی می‌گردم. Magnetised روی تکراره و آسمون انگار داره تمومِ ابرهای جهان رو میباره روی سرِ شهر.


.

بهشتِ کوچکی‌ست شب‌ها تا خودِ صبح حرف زدن و خندیدن با برادرم، صبح‌ها با بابا صبحانه خوردن و حسن هیاس و عباس کمندی گوش دادن‌ِ دوتایی‌، بهشتِ کو‌چکی‌ست به دلِ کوه زدن و برنگشتن، رفتن و رقصیدن و به ریشِ جهان و متعلقاتش خندیدن. حالا چند روزی‌ست که من فقط یک وظیفه دارم، تلاش برای هندل کردنِ رخداد پیش‌ِ رو؛ از بهشتِ کوچکم کنده شدن و با جهنمِ اجتماع تنها ماندن.


چشم‌هام را بسته بودم. ترومایِ بی‌پدر دست‌هاش را محکم فشار داده بود به گلویم. گلویم شور شده بود. نوکِ بینی‌م تیر کشیده بود و خون پاشیده بود کفِ اتاق. خالی‌یم، مثلِ خالی بودن اتاقِ نورانی و سفید و لاینتهایِ خواب‌های تکراری‌م توی شیش‌سالگی و پانزده‌سال بعدترش. خالی‌م و دراز به دراز افتاده‌م کفِ اتاق. خلا محض و مزخرف، تمام آنچه است که می‌بینم. اتاقی سفید. سفیدِ سفید، مثلِ برفِ دست‌نخورده‌ی دشت‌. بیدارم و کابوس می‌بینم. نبودن‌ها را دیده‌م، پیرشدن‌ها را، خون‌های کفِ آسفالت، فروغِ از دست‌رفته‌ی چشم‌ها، دردِ و خونریزیِ بی‌پایانِ رگی پاره و تعفنِ نگاه‌ِ آدمی را دیده‌ام. بیدارم و کابوس می‌بینم. توی سرم کلمه‌ای نمانده، سال‌هاست از زخمی دردمندم که ردِّ جراحتش را هرگز نیافتم.

ترومایِ کثیف، دست می‌گذارد روی چشم‌هایم. حالا دیگر تاریکیِ محض است و بویِ خون. 


Meh

خیلی خوشحال می‌شوم عنتلکت‌های اسنوب و عزیزی را که به کرّات، دیگرانِ فرضی و غیرفرضی‌ای را متهم می‌کنند به خز و زاقارت بودنِ سبک فکری‌شان یا میان‌مایه بودن در شیوه‌ی زندگی‌شان، در حال ک٭‌مشنگ‌بازی با رفقایِ باب‌شان ببینم. با تشکر.


.

با هیچ‌کس نمی‌توان از رنج صحبت کرد. رنجِ واقعی. رنجِ دوزاری ِ خرده بورژوایی و یا رنجِ ادا اطواری نه. می‌دانی چه می‌گویم؟ به چه کسی می‌توان گفت ایستادن بر ویرانه‌هایِ بعد از حادثه و جمع‌کردنِ تکه‌هایت چگونه است؟ مثل ِ پیداکردن تیله ای وسطِ اقیانوس؛ شک نکن که خیلی از تکه‌هایت را هرگز پیدا نمیکنی. برق چشمات، نورِ ستاره‌ی چشمک‌زن که روزگاری خدا بود و تو به چشم، خاموش شدنش را دیدی، امیدِ بی‌حد و اندازه ت به ریشه کن شدنِ ظلم و تبعیض، گرمیِ دستِ آدمی که سردیِ میله‌های زندان آن را ربود؛ هر چقدر هم که گفتن بلد باشی، حرف زدن از چنین رنج‌هایی، آن‌ها را مبتذل می کند و بر تنشان لباس حقارت میپوشاند. آدم‌ها از پس ِ این یک کار خوب برمیایند.


.

گلدان‌هایم را که آب دادم، یادم افتاد که بعد دو‌سال برای هیچ‌کدام نامی نگذاشته‌م. فلسفه‌ی زندگیم طوری بود که به من اجازه نمی‌داد خود را مالک هیچ جزیی از کائنات بدانم، که اسمم، ردّم، اثر انگشتم را جا بگذارم روی آدم‌ها و اشیا. مخصوصاً وقتی که می‌دانم ماندنی در کار نیست. خانم هپبورن توی "صبحانه در تیفانی" گربه‌ای داشت که فقط صدایش میزد گربه. من حتّا مثلِ خانمِ هپبورن نیستم و گل‌دان‌هایم را هرگز صدا نزده‌ام و تا که دیدم اثری از دلتنگی در قلبِ آدمی ایجاد کرده‌م با تمامِ توان گریخته‌م.

حالا فقط می‌دانم دلم می‌خواهد که به جز خاکِ سرزمین‌‌ِ غمگین و چهارپاره‌ام، نوشتن، یادگرفتن و دو سه‌قلم کار دیگری کە عمیقاً دوست دارم، هیچ‌کجای دیگری ریشه‌‌ ندوانم.


.

س. یکهو پیام داده بعد از هفته‌ها. بی‌هیچ سلام یا حرف اضافه‌ای نوشته؛ سختەبرافراشته‌موندن، ولی تو بمون. 

س. من را بلد است. می‌داند خشمِ فروخورده، اضطراب و پنیک می‌شود و می‌داند که دردِ اجتماعی را کشیدن که هرگز تو و فردیت و تفاوت‌هات را نپذیرفت، خانمان‌برانداز است.

س. دور است و مراقب. به خاطرش برافراشته می‌مانم.


.

این‌که هر کاری که تویِ زندگیم داشته‌م رو انداختم به ده روزِ آخرِ مرداد و ده روزِ اولِ شهریور و از این و اونم کار قبول کردم و اونقدر نشستم پای لپ تاب که یه مناطقیم به شکوه  و شکایت درومد، فقط برای این نبود که شب‌ها عینِ یه بچه که کلِ روز رو بالا-پایین پریده و هلاک شده از خستگی، سرم رو بگذارم رو بالش و بخوابم.به خاطرِ این هم بود که کمتر به چشم‌هات فکر کنم، آقایِ عزیز.


.

دل‌کندن از چهارسال نوشتە‌هام سخت نبود، چون که من آدمِ رهاکردن و رفتن بوده‌ام همیشه. اینجا از عریان‌ترینِ افکار و اعتقاداتم حرف زدم، از عشق حرف زدم و از پرستش. تمامِ چیزی که در چهارسال از پرتلاطم‌ترین سال‌های جوانی‌م،زیستە‌ام. تجربه‌ای زیستە و به دور از ترس و احساسِ اینکه چشم‌هایی روی صفحه‌ی مانیتور تمامِ وجودم را می‌نگرد و قطعاً جایی میان نشخوارهای فکری‌ش من را هم نیمچه‌قضاوتی می‌کند. اینجا را دوست داشتم. کلمه‌هایم را هم. امّا چه چیز  دل کندن را تسهیل می‌کند؟

ایستادنِ بر آن نقطه؛ آن نقطه‌ای که رستاخیز ِ شخصی‌ نامیده بودیم‌ش. ایستادنِ بر آن نقطه‌ جسارتِ دل کَندن می‌بخشد، یا که حتا از آن هم وحشی‌تر و دیوانه‌وارتر؛ جسارتِ دل بَستَن.

.

[اینجا را اگر که می‌خواندین، برایم نشانی‌ای از خودتان بگذارین تا نشانی‌ِ تازه‌ام را بفرستم، برای روزهایِ پیش‌رو که قطعاً جایی تمامشان را خواهم نوشت. نظرات تایید نمی‌شوند.]


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها